می گفت: هیچ حقیقتی وجود نداره . وجود هیچ چیز باور پذیر نیست و این در حالیه که هر چیزی در باورشه که تعریف می شه ...
_ اون مدتها بود که چیزی رو باور نداشت و این کارو سخت کرده بود . نمی خواستم وارد بحثی بشم بدون اینکه نگاهش کنم انگشتم و تو انگشتای نهیفش گره زدم و زیر لب گفتم:
تو باور نداری اما..
من باور پذیرم.
<سرگیجهای پیاپی _ راد>
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: